داستان خرگوش، روباه و کلاهش

می گویند روزی سلطان جنگل (شیر) قصد کرد که یک ماه به خود استراحت داده و رتق و فتق امور را به دست یکی از ضعیف ترین حیوانات جنگل بسپارد تا به قول معروف بعدا براش شاخ نشه.
این بود که طی یک اعلان عمومی خرگوش را به جانشینی خود برگزید و رفت. خرگوش که دل پری از دست روباه داشت، در فكر انتقام جويي و به دنبال بهانه اي از او بود، فردای آنروز دستور داد تا او را به نزدش بیاورند.
تا چشم خرگوش به روباه افتاد پرسید: (...)* پدر سوخته کلاهت کو؟! روباه جواب داد: قربان روباه که کلاه ندارد! خرگوش با شنیدن این پاسخ دستور داد روباه را حسابی کتک بزنند! این ماجرا یک هفته ادامه پیدا کرد. روباه که دیگر نایی برایش نمانده بود، نالان و گریان پیش سلطان جنگل اورجینال یعنی شیر رفت و شرح ماوقع گفت. شیر، خرگوش را فراخواند و گفت: این چه کاری است که با روباه می کنی؟ اگر هم می خواهی به او گیر بدهی حداقل منطقی باش. مثلا از فردا از او هويج بخواه اگر هويج كوچك آورد بگو من هويج بزرگ مي خواستم و مجازاتش كن و اگر هويج بزرگ آورد بگو هويج كوچك مي خواستم و بازهم مجازاتش كن. آره جانم. منطقی باش!
خرگوش این پند را نصب العین کرد و دوباره راهی جنگل شد. فردای آنروز خرگوش دوباره روباه بخت برگشته را خدمت خود احضار کرد و گفت: پدر سوخته برو برام یه هويج بيار روباه كه بسيار زيرك و مكار بود با خود انديشيد كه اگه هويج كوچك ببرم خرگوش بهانه مي كنه كه هويج بزرگ ميخواستم و اگه بزرگ ببرم ميگه كوچك ميخواستم براي همين با يك هويج بزرگ و يك هويج كوچك به نزد خرگوش رفت .
وقتی به محضر خرگوش احضار شد در حالی که بسیار خوشحال بود منتظر خواسته ی خرگوش ماند. خرگوش گفت: هویچ رو بده ببینم. روباه هویچ کوچک را به خرگوش داد، خرگوش پوزخندی زد و گفت این هویچ چرا کوچیکه من ازت هویچ بزرگ میخواستم! این پدر سوخته را ببرید و به چندین روش سامورایی کتک بزنید. روباه گفت قربان هویچ بزرگ هم خدمتتون آوردم بفرمائید هر کدام را که میخواهید نوش جان کنید. در انتها خرگوش که دید تیرش به سنگ خورده و راهی برای گیر دادن و کتک زدن روباه ندارد با عصبانیت گفت:
" من اینجور حرف ها حالیم نیست پدرسوخته پس کلاهت کو؟!"
نتیجه گیری اخلاقی: حتی گیر دادن هم باید منطقی و جوانمردانه باشه حالا انتقاد که جای خود داره