دیدم دوستان شعر های خودشون رو می فرستادند گفتم من هم با احترام چند تا از شعر های خودم رو بفرستم
چون ظن ها دیدی
هر روز آه دمیدی
سپیده را ندیدی
از شادی چه دیدی
شاید یه روز چشیدی
آن نقش را کشیدی
دیوار را شکستی
از سنگ نقش دریافتی
چشم هایت را شگفتی
از احوال چه گفتی
از روزگار پنداشتی
شاید یه روز دریافتی
احوالت را به گشتی
حرف ها ی دوستان دیواری
پشت این دیوار گیری
این حرف ها کنار رفت
دنیا را به دیدی
.
.
.
.
آن روز ز بسته شد چشمم
آن روز ز خسته شد جسمم
ناگهان کرد بیم فکرم
ضرب و تقسیم کرد ذهنم
دید ذهنم که هرچه کرده هم روزه و نماز
همه از دست رفت با حق الناس
مردم در زمین همه غمگین
اما در ذهن همه خشمگین
من هم از طریقت این
مغزم درگیر شد و رفت به سراغ بیم
آمد آن روز و اوضاع شد وخیم
آمد پرده ای زخیم
گفتم ای خداوند رحیم
رحم کن بر من
وسوسه کرد من را شیطان رجیم
آن لحظه فرمود خداوند
که با آن توبره که آمدی سراغم
عذابی است دردناک برایت
گفت هست تک راهی برات
آن هم رضایت برادرانت
رفتم ز پیش برادر
گفتم چه کنم برایت عزیز برادر
گفت ده به من ثوابت
من ناچار دادم تا به شود حالش
آن گاه که دیدم ثوابم
ناگهان بد شد حالم
رفتم ز پیش خواهرم
گفت بده ثوابت تا به شود حالم
ناگهان دیدم ته کشیده است ثوابم
باز گشت دری به رویم
گرمایی شدید بر سر و رویم
آن گاه فهمیدم چه کردم
چه بلایی بر سر خود نازل کردم
دیگر ره جبران ندارم
عذاب در پیش رو است
.
.
.
ادامه در قدیمی ترین ها