پیشبینی رایگان مسابقات فوتبال اروپایی
بارسلونامنچسترسیتیمنچستر یونایتدلیورپولآرسنالچلسی
داغ تــرین هاپیشخوان شخصیپیشبینی رایگان

داستان_#

زمان ارسال : جمعه 27 فروردین 1400
#داستان_

در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمی‌خواهم بجنگم، این تصمیم به‌خاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:
”پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش می‌گیرم و اجازه نمی‌دهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بی‌بهره می‌کند...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#حکایت_بهلول_دانا
بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می‌شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می‌پاشم. آیا دردت می‌آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می‌پاشم آیا دردت می‌آید؟ گفت: نه! پس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری
نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی. بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می‌شکند و به او صدمه می‌رسد، از ترکیب آب وانگور هم متاعی بدست می‌آید که از خوردن آن صدمه‌های فراوان به انسان وارد می‌آید و خورنده آن حد لازم دارد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
????
#داستان-????????

مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره میگرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر میفرخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.

یقین داشته باش که: به اندازه خودت
برای تو اندازه گرفته می شود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#حکایت_بهلول_دانا????
بهلول و قباله بهشت

بهلول هر وقت دلش می‌گرفت به کنار رودخانه می‌آمد. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می‌کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه‌ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل‌های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده همسر هارون الرشید با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.
بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می‌سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می‌سازم. همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت: می‌فروشم. قیمت آن چند دینار است؟ صد دینار. زبیده گفت: من آن را می‌خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.
زبیده لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه‌ها را گرفت و به طرف شهر رفت، بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود، گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده داد و گفت:
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه‌ها را به هارون پس داد وگفت: به تو نمی فروشم. هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟ بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



به خدا که وصل شوی،
آرامش وجودت را فرا می‌گيرد.
نه به ‌راحتی می‌رنجی، و نه به ‌آسانی می‌رنجانی.
آرامش، سهم دل‌هايی‌ست که به سمت خداست.

درپناه خدا باشید
مهمانکاربر مهمان@Guest
از اینکه بارسا نیوز را انتخاب کردید متشکریم. به نظر می‌رسد شما از یک مسدود کننده تبلیغات استفاده می‌کنید.
تبلیغات به ادامه فعالیت و ارائه خدمات باکیفیت و اخبار بروز کمک می‌کند.
لطفاً مسدود کننده تبلیغ را غیرفعال کنید و از اخبار بروز سایت لذت ببرید.