پاسخها جالب بود؛ یک نفر گفت:"نمیدونستم ورق زدن کتاب صدا داره و همیشه فکر میکردم طلوع خورشید یه صدای خیلی بلند ایجاد میکنه." یکی دیگه میگفت:"وقتی فهمیدم راه رفتن روی شن و ماسه صدا ایجاد میکنه شگفت زده شدم و برام عجیب بود که بارش بارون صدا داره ولی اومدن برف بیصداست." دختر کوچولویی میگفت:"فکر میکردم آب شدن بستنی صدا داره."
دیگران گفته بودند:"برام جالب بود که هر کسی صدای مخصوص به خودش رو داره... عاشق صدای جابهجا شدن لحاف شدم چون خیلی آرامشبخشه... روز اولی که با سمعک از بیمارستان خارج شدم، صدای عجیبی رو پشت سرم میشنیدم و با ترس به اطرافم نگاه میکردم که مادرم با خنده گفت:"صدای پای خودته."
شاید حس کنیم چقدر این حسها عجیب و غریبن اما فکر نمیکنم ازشون دور باشیم؛ دوستی میگفت:"فکر نمیکردم رفاقت، انقدر شیرین باشه." یا اون یکی دیگه:"تصور نمیکردم کمک به دیگران انقدر حالم رو خوب کنه." میگفت:"بذار کنار اون چتر رو، تا حالا با میل خودت خیس شدن زیر بارون رو تجربه کردی؟" وقتی صحبت میکرد، لبخند به لب داشت:"فکر نمیکردم با هم خندیدن، معجزه کنه." در حالی که دستانش رو محکم میفشرد، توی دلش میگفت:"دوست داشتن زیباست."
میدونین یک جا برای همیشه یه چیز تغییر میکنه؛ یه نفر، یه اتفاق میتونه باعث بشه چشمها و گوشهامون یه طور دیگه ببینه و بشنوه؛ درست مثل بچهای که برای اولین بار پا به استادیوم میذاره و هرگز تصور نمیکنه زندگیش ممکنه چه طور عوض بشه؛ شاید اون راحتتر با پیروزیها و شکستها کنار بیاد، شاید دلتنگی رو بهتر درک کنه، شاید اومدنها و رفتنها کمتر دلشو بشکنه، شاید با خیال آسودهتری اشک بریزه، شاید اون بچه بهتر زندگی رو بفهمه.
و اینه داستان خیلیامون سرشار از "فکرشو نمیکردم"ها و "در تصورم نبود"ها ولی بین همهی اینها، یه بار، یکی گفت:"هیچ وقت فکر نمیکردم عشق، اینقدر درد داشته باشه..."