و شاید این حرف ارسطو نخستین تعریفها از پدیدهای باشه که امروزه به اسم "هوش هیجانی" (EI) شناخته میشه. اما در قرن بیستم بود که روانشناسان برای تبیین این شاخه از هوش به تکاپو افتادن که در نهایت به مدل "دنیل گلمن" رسید. گلمن تعریف سادهای از هوش هیجانی ارائه داد:"مجموعه تواناییهایی که به انسان کمک میکنن هیجانات را در خود و دیگران تشخیص داده و تنظیم کنن." و بعدا مولفههای هوش هیجانی رو شامل ۵ مهارت دونست:"شناخت هیجانات و احساسات خود، مدیرتشون، خودانگیزشی، تشخیص و درک هیجانات دیگران و مدیریت رابطه با دیگران." این مدل که امروزه کاربرد زیادی هم داره در تحقیقات مختلف نشون داده که چرا افرادی با بهرهی هوشی متوسط، گاهی موفقتر از کسانی با بهرهی هوشی بالاترن.
قرن حاضر میزبان پژوهشهای متعددی در زمینهی هوشهیجانی بود؛ گروهی از اونها بر این قضیه صحه گذاشتن که هوشهیجانی ارتباط مثبتی با افزایش رضایت از زندگی و عزت نفس داره و میتونه رابطهی عکس با افسردگی داشته باشه و همچنین این افراد روابط خوشایندی با اطرافیانشون داشتن. در محیطهای کار مشتریمدار، مراجعهکنندگان تحتتاثیر هوشهیجانی بالای کارکنان قرار میگرفتن. در تعدادی دیگه، نتایج اینطور به دست اومد؛ بچههایی که هوشهیجانی پایینتری داشتن بیشتر در مدارس به رفتار مخرب و آزار و اذیت بقیه بچهها دست زدن و در سمت مقابل، تحقیقات، ارتباط معناداری بین موفقیت تحصیلی و هوش هیجانی رو نشون داد. ضمن این که نوجوانان با هوش هیجانی بالاتر کمتر به مصرف موادمخدر روی آوردن و هوشهیجانی با قتلهای غیرعمد پس از بررسی زندانیان این بخش هم، مرتبط دونسته شد.
اما برخلاف چیزی که ما ازش به عنوان هوش(IQ) یاد میکنیم، هوش هیجانی قابل آموزش و شکلگیریه و میشه با اقدامهای به موقع در مدارس و محیطهای آموزشی از خسارات جبرانناپذیری در سالهای آینده جلوگیری و افراد مفیدتری برای جامعه تربیت کرد. نمیشه هیجانات رو نادیده گرفت اما میشه مدیرتش کرد یا به قول ارسطو:"همه میتونن عصبانی بشن." اما کی و کجا؟ شاید این همون فرق انسانهای موفقه...
پ.ن: لازمه بگم که پست...؟