پیشبینی رایگان مسابقات فوتبال اروپایی
بارسلونامنچسترسیتیمنچستر یونایتدلیورپولآرسنالچلسی
داغ تــرین هاپیشخوان شخصیپیشبینی رایگان
ای همایون" بگو از "خسروِ خوبان" چه خبر؟
از نواخوانیِ دردانه ی دوران چه خبر؟

این دیاریست که هر گوشه ی آن آوازیست
از گلِ سرسبدِ خطه ی ایران چه خبر؟

باز "عطار" و شب و شیشه ی دردی در دست
"مولوی" گفت از آن "شمسِ" درخشان چه خبر؟

"سعدی" انگار صدا می زند از عمقِ زمان
در "گلستانِ" من از مرغِ سخندان چه خبر؟
#شعر
#شجریان
(حامد حسین خانی)
(ادامه کامنت)
جنگ پایان خواهد یافت...
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت...
و باقى میماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزندش است...
و آن دختر جوان که منتظر معشوق خویش است...
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته اند...

و ما نظاره گر تزلزل انسانی ای هستیم که در شرایط سخت به دیده انظار عمومی رسیده و اکثریت را از خفقانی هم جنس ترس و ظلم به حد انزجار می رساند
(ادامه کامنت)
#خود_نوشت
#جنگ
جبر جغرافیا(پارت۱)
آندریاس اسکوبار:
اولین قسمت از سری جبر جغرافیا امیدوارم که خوشتون بیاد
لینک رو داخل مرورگرتون باز و بعد فایل رو دانلود و مطالعه کنید🙏🌱
https://biaupload.com/do.php?filename=org-f7210ae671c81.pdf
#جبر_جغرافیا
#فوتبال
(اگر لینک مشکل داره لطفا اطلاع بدید)
‌ ‌ ‌ ‌ ‌FCM @F-c-m
دوشنبه 28 اسفند 1402(ویرایش شده)
《جبر جغرافیا》 سرانجامی که با سیاهی اش پیوند خورده ایم و وصلتش را با ناکامیمان آشکارا نظاره می کنیم و برای شکست دادنش نا توانیم... دهان از جنس حسرتش افکارمان را می  مکد و دستان سرشار از رذالتش گره ها را محکم تر از گذشته بر طناب و راه خوشبختی مان می زند... و می مانیم و کُره ای که آبی،سفید،سبز و گاهی زرد است از آن بالا تفاوتی ندارد اما در ژرفای مردمش جایگاه ها را رقم می زند... #جبر_جغرافیا ( کامنت مهم)
سر الکس فرگوسن می گفت زمانی که وارد تونل ورزشگاه اولدترافورد شدم احساس کردم کوچکم،بیش از حد کوچک حتی کمتر از قطره ای باران که چمن را به آغوش می کشید 《تقریبا سه دهه پیش من از این تونل عبور کردم و وارد زمین اولدترافورد شدم؛ در اولین بازی از دوران مربیگری ام به شدت نگران بودم. به دایره مرکز زمین رفتم و به عنوان مربی جدید تیم، معرفی شدم.امروز باز به همان زمین آمده ام؛با اعتماد به نفس کامل،اما برای خداحافظی!》
(ادامه کامنت)
#عید
#اسطوره(ادامه کامنت)
حال که بر دفتر خاطرات زندگانیمان تورقی اجمالی می کنیم...
محسور تر از‌گذشته به امید ساخت بهتر‌آینده پا به جاده سَبوعانِه تکبر ها و تجمل های پوچمان میگذاریم و مجال سخن را از دهانی میگیریم که فرصتش را در میان سرخی آتش حسرت سوزاند...
امیدمان به آینده است اما نگاهمان به تاریخ نیست...
و گزند همرهان قرار است از پشت خجنر غم را در کمر شکسته مان فرو کند و خطوط دفتر عشق را برایمان خطشه دار...
#خود_نوشت
#تعقل
(ادامه کامنت)
《جبر جغرافیا》
سرانجامی که با سیاهی اش پیوند خورده ایم و وصلتش را با ناکامیمان آشکارا نظاره می کنیم و برای شکست دادنش نا توانیم...
دهان از جنس حسرتش افکارمان را می  مکد و دستان سرشار از رذالتش گره ها را محکم تر از گذشته بر طناب و راه خوشبختی مان می زند...
و می مانیم و کُره ای که آبی،سفید،سبز و گاهی زرد است از آن بالا تفاوتی ندارد اما در ژرفای مردمش جایگاه ها را رقم می زند...
#جبر_جغرافیا
( کامنت مهم)
چقدر زود بزرگ شدیم...
چقدر همه چیز زود گذشت...
ما از دل روزگاری که توش به فکر خرید سی دی و اسباب بازی جدید بودیم رسیدیم به سیاهی مطلق...
پیش از اینا هر‌کی دبیرستان میرفت هر کی دانشگاه بود هر کس ازدواج می کرد خیلی بزرگ بود خیلی مونده بود تا به ما برسه
کی این اتفاق افتاد ؟
کی قدمون از بابا بلند تر شد؟
کی قرار شد  به مامان کمک کنیم؟
اصلا کی بحث بین دوستامون شد
رشته و دانشگاه و شغل و خدمت و ازدواج...

ما گم شدیم توی خاطراتمون...
(ادامه کامنت)
#خود_نوشت
در دل آسمان شب آنگاه که تو درخششت را بر دیدگان جولان میدادی غم ابر های حسرت را بارور کرد و اندوه بارید بر سر شانه های ترس و قدم گذاشت در جاده حسادت و کینه و بغض گلوی درختان را  به قصد کشت  فشرد...
و شهر ساکت شد ساکتِ ساکتِ ساکت
انگار که من دیوانه ام و امروز ساعت ۱۰ صبح ۲۱ تیر ماه است...
#تراوشات_ذهنی
#خود_نوشت
(کامنت مهم)
《زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد》
سراسر سوال است این مثل
نتیجه چیست؟به زبان بیاوریم حقیقت را یا به ایستیم و بنگریم که چطور گذر میکند عمرمان و خرد می شوند کمر ها زیر فشار ذلت ،ظلم و نا برابری ها...
برباد رفتن سر سبز  دلیلش تنها سخنان پوچ و بیهوده است یا کلماتی که در کنار هم آراسته شدند برای آشکار ساختن حقیقت ،حقیقتی که هر چند تلخ و ناگوار اما باید بیان شود هر چند بر باد ببرد سرهای سبز‌ را هر چند خوش نیاید به مذاق دیگران...
(ادامه کامنت)
#خود_نوشت
این خرقه بر این حکم نیست که تو خدای مردمی
پوشیده ای ثابت کنی که خاک پای مردمی
___________
منبر رها کن گر بر آن ترویج باطل میکنی
از‌ کوخ میگویی ولی در کاخ منزل میکنی

(روزبه بمانی خرقه)
#شعر
#مردم
《این شعر از روزبه بمانی هست و واقعا دلنشین و دردناکه》
(ادامه داخل ریپلای)
#شعر

واسه اینکه تنها یه شب حس کنم
يكيو توی خونه دارم برم
سر صبح تا کی دم رفتنم
چراغا رو روشن بذارم برم
(پارت ۲ و پایانی)
به سپ مایر بگویید ازدروازه اش محافظت کند؛دیگر، 《مسرشمیت ام‌ئی ۲۶۴》 یی نیست که در مقابل حریفان یکه تازی کند...
به گرد مولر افسانه ای بگویید که بی هوا به سمت دروازه حریفان یورش برندارد که فرانتس دیگر در محوطه مان نیست ...
و به هلموت شون خبر دهید که فکری برای فقدان نبود قیصر فوتبال کند ۱۱ نفر را در دفاع بگذارد یا از بازی کناره گیری کند تفاوتی ندارد چون از ۱۹۵۸ این مردم برای تماشای او آمده اند...
《فرانتس بکن بائر》 مرد سه گانه ها...
(داخل کامنت مهم)
#یاد_بود
#متن
‌ ‌ ‌ ‌ ‌FCM @F-c-m
سه شنبه 19 دی 1402
(پارت ۱) ای ژرمنان پیکلهاب هایتان را از سر بردارید و چتر های مشکین را بر فراز مونیخ بالا ببرید... ریه هایتان را از هوای سرد و بی روح دویچسلند پر کرده و هق هق کنان پدر،پسر و روح القدس را یاد کنید... و به حاکمان باواریا بگویید که نورِ کاخ رزیدنس را کم کنند که امیدی رخت بربسته است؛ نوری نیست که بر دل بی رمغ این مردم بتابد و در ۱۹۷۴ لیگ قهرمانان اروپا را به خانه بیاورد... (داخل کامنت مهم) #یاد_بود #متن
(پارت ۱)
ای ژرمنان پیکلهاب هایتان را از سر بردارید و چتر های مشکین را بر فراز مونیخ بالا ببرید...
ریه هایتان را از هوای سرد و بی روح دویچسلند پر کرده و هق هق کنان پدر،پسر و روح القدس را یاد کنید...
و به حاکمان باواریا بگویید که نورِ کاخ رزیدنس را کم کنند که امیدی رخت بربسته است؛ نوری نیست که بر دل بی رمغ این مردم بتابد و در ۱۹۷۴ لیگ قهرمانان اروپا را به خانه بیاورد...
(داخل کامنت مهم)
#یاد_بود
#متن
اشک هایت که می بارند زمانه به دیوار غم تکیه می دهد زانوانش را در بغل می گیرد و فریاد حسرت را در سکوت و عظمت  تنهایی ذکر می گوید...
شعله ها زبانه می کشند...
امواج خروشان تر می شوند...
آسمان و زمین در هم می تنند ...
و باقی می ماند آن کودک که محو شاخه  تک درختی شده...
و خاطرات رنگین تر می شوند...
زیبایی ها جولان می دهند...
و ما زنده می مانیم و امید هایمان و کلماتی که در سختی ها به زبان آوردیم، بیش از پیش گرم تر و محکم خواهند شد آغوش ها،
(ادامه کامنت)
#خود_نوشت
نمی دانم زمانه برایم تکراری شده یا تفاوت ها بی تفاوتم کرده اند...
مثل رهگذری شده ام در دل پیچ و تاب خیابان هایی که انتهایی ندارند خط کشی های جاده ای که بی اهمیت به زیر میگیرندشان...
و چراغی که برایش مهم نیست سبزاست قرمز است یا زرد...
《و من مدام از خودم می پرسم که چرا سرنوشت تو را به من رساند و به من فرصتی برای زندگی با تو       را نداد》
"نزار قبانی"
#خود_نوشت
«وَ مِنْ آیاتِهِ اَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ اَنْفُسِکُمْ اَزْواجاً لِتَسْکُنُوا اِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً اِنَّ فِی ذلِکَ لآیات لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ

 از نشانه‌های او اینکه همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید و میانتان مودت و رحمت قرار داد؛ در این، نشانه‌هایی است برای گروهی که تفکر می‌کنند».

ادامه کامنت...
دسترسی به محتوای مورد نظر امکان پذیر نیست. ممکن است این محتوا حذف شده باشد یا به دلایلی برای شما قابل نمایش نباشد.
(پارت۴ و پایانی)
هرچه که بود تو ماندی و حسرت هایت تو تنها ترین فرد میان ۹۰ هزار هوادار در رزبول بودی...
در میان کوچه های ایتالیا که راه می روی ساختمان ها لب به سخن می گشویند و بغض هایشان را در میان ترک هایشان قورت می دهند...
بر روی دیوار های واتیکان نوشته اند:《خدایا همه ما را به جز روبرتو باجو ببخش!》
روبرتو اسطوره ای که ایستاده مرد:(
#متن
#خود_نوشت
#باجو

سوالی داخل کامنت ها
‌ ‌ ‌ ‌ ‌FCM @F-c-m
چهارشنبه 1 آذر 1402
(پارت۳) نمی دانم سرنوشت آن توپ چه شد در فلوریدا فرود آمد یا به قلب رم شلیک شد... نمی دانم نتیجه اشک های کودکان چه بود در میان رود های ونیز غوطه ور شد،یا مثل آرزوهای نوجوانی در مقابل مغازه های بزرگ پوشاک و مد در میلان، دفن شد؛ شاید هم مثل فریاد شخصی، خسته از دنیا در میان ستون های کلیسای سیستین واتیکان در سکوت آسمان خفه شد... #متن #خود_نوشت #باجو
(پارت۳)
نمی دانم سرنوشت آن توپ چه شد در فلوریدا فرود آمد یا به قلب رم شلیک شد...
نمی دانم نتیجه اشک های کودکان چه بود در میان رود های ونیز غوطه ور شد،یا مثل آرزوهای نوجوانی در مقابل مغازه های بزرگ پوشاک و مد در میلان، دفن شد؛
شاید هم مثل فریاد شخصی، خسته از دنیا در میان ستون های کلیسای سیستین واتیکان در سکوت آسمان خفه شد...
#متن
#خود_نوشت
#باجو
‌ ‌ ‌ ‌ ‌FCM @F-c-m
پنجشنبه 2 شهریور 1402
(پارت۲) لحظه ای که صدای سوت، میلیون ها نفر را از جای بلند کرد و تو قدم های کوتاه اما سریعت را به سمت توپ یورش می بردی،عقربه ها بودند که برای جلوتر نرفتن تقلامی کردند.. زمانی که توپ با تیرک افقی آوای وداع سرمی داد و از بالای سرش رد می شد حتی دروازه هم آرزو داشت که ارتفاعش بیشتر بود... #متن #خود_نوشت #باجو
دلم تنگه...
بیشتر از همیشه....
دلم تنگ شده واسه قرمه سبزی هایی که بوی بهتری داشت....
ماکارانی هایی که خوشمزه تر بود...
قیمه هایی که سیب زمینی هاش مزه بهشت میداد...
چادری که بهترین و گرمترین پتو بود و شونه های پدر که بلند تر از برج ها و آسمان خراش ها به چشم می خورد...
نمی دونم...
نمی دونم دیگه من اون آدم قبل نیستم یا لحظه ها رنگ و بوشونو از دست دادن هر چی‌که هست دیگه هیچی مثل قبل نیست ...
دیگه خوش نمیگذره...
#خاطرات
#خود_نوشت
و خاطرات رقم خوردند و ما آنها را دیدیم و باهمان چشم ها گریستیم و گریستیم تا دل آسمان به لرزه درآمد و اشک هایمان پایان یافت بس که خداحافظی ها را مرور کردیم و گلویمان خشک شد آنقدر که واژه بدرود را سر دادیم،
ما زمانه را در خستگی هایش غرق کردیم...
《وما سالها اندوه را بر دوش کشیدیم و صبح طلوع نکرد》:محمود درویش
#متن
#خود_نوشت
#خاطره
مهمانکاربر مهمان@Guest
از اینکه بارسا نیوز را انتخاب کردید متشکریم. به نظر می‌رسد شما از یک مسدود کننده تبلیغات استفاده می‌کنید.
تبلیغات به ادامه فعالیت و ارائه خدمات باکیفیت و اخبار بروز کمک می‌کند.
لطفاً مسدود کننده تبلیغ را غیرفعال کنید و از اخبار بروز سایت لذت ببرید.